اشعار سید سلمان علوی

  • متولد:

کدام او؟!  که سزاوار او ضمیر نبود / سید سلمان علوی

نخست خلوت حق بود و بی زمانی محض
حریم حضرت معبود و بی نشانی محض

فلک نبود، فراسو نبود، فرش نبود
ملک نبود، هیاهو نبود، عرش نبود

جلیل بود و تجلی نداشت، فاش نبود
قدیم بود، قدیمی که ابتداش نبود

قدیم بود، ولی از قِدم منزّه بود
ز رنگ و انگ وجود و عدم منزّه بود

سراسری که سپهرش «کجا» نبوده و نیست
یگانه‌ای که یکی بود و لایزال یکی است

نه آن یکی که بر او تهمت عدد باشد
یکی که مرتبت وحدتش أحد باشد

کدام سو؟! که به دربار او مسیر نبود
کدام او؟!  که سزاوار او ضمیر نبود

محیط بود، مساحت نداشت، رسم نداشت
بسیط بود، علامت نداشت، اسم نداشت
 
::
اراده کرد که اسمی برای او باشد
اراده کرد که توحید در سبو باشد

خدا خداست، ولی خواست آیه‌ای باشد
که متن ذات نهان را نمایه‌ای باشد

اراده کرد خدا و سپس تکلم کرد
سلام گفت و صدا را پر از ترنّم کرد

حقیقت کلمه نور بود، عریان شد
سلامْ لحظه‌ی انگور بود، عرفان شد


چه عاشقانه‌ی بهت‌آوری است در تجرید
دمی که نور به اندام نور روح دمید

جلال غیب عیان در جمال ایزد شد
جمال، آینه شد، اسم شد، محمد شد
...
 
::
سپس در آینه رقصید نوری از کلمه
فلق شکافته شد در ظهوری از کلمه

نسیم عرش فرح‌بخش و فرّه‌پوش رسید
صدای زمزمه‌ای آشنا به گوش رسید

صدا تنید به دور قلم، قلم آنگاه
به حسنْ اوّل دفتر نوشت بسم الله

صریر سرخ قلم شروه‌های لم یزلی است
خدا خداست ولی این صدا صدای علی است

::
چگونه شرح کنم آن حضور کامل را
و از کجا بنویسم ابوالفضائل را

که یک خدا به میان بود و بی‌شمار علی
هزار آیه فرستاد و هر هزار علی

::
قلم نشست به تذهیب «با»ی بسم الله
سکوت پشت سکوت و نگاه پشت نگاه

کمی گذشت و سرانجام حضرت ایزد
قلم به دست گرفت و به ناز نقشی زد

کنار نقطه‌ی «با» طرح یک صنوبر بود
که روی برگ و برش اسم‌ها مصوّر بود

به جای چهره‌ی زن رنگ آفتاب کشید
سپس ملاحظه‌ای کرد و در نقاب کشید
::
قلم رسید به هجده قصیده‌ی غزلی
نگاه فاطمه افتاد در نگاه علی

نگاه فاطمه زیباست، پس تبسم کرد
تبسمی که ملک راه خانه را گم کرد

تبسمی که در او آیه‌های دهر شکفت
تبسمی که کمی بعد... (بعد خواهم گفت)...
 
65 0

شاید دو نوجوان عبا بر دوش چشم تو را مباحثه می‌کردند / سید سلمان علوی

با این کویر، فصل بهاری هست
فصلی که روشن است بشاراتش
اهل حدیث، محو مفاتیحش
شیخ الرئیس، مات اشاراتش

فصلی که بی ملاحظه آغشته‌ست
با لحن دلبرانه‌ی قرآنت
شرح چهل حدیث شهیدان است
منظومه‌ی مدوّن مژگانت

با بوی نان تازه و آویشن
هر صبح یک ضیافت ربّانی است
در سفره‌های کوچکمان اما
نان هست، چای هست، مربّا نیست

ای خاک! ای حکایت دامن‌گیر
یک عمر با سکوت تو سر کردیم
سربازهای تشنه و حیرانیم
اما نیامدیم که برگردیم

ما گم شدیم و باز نفهمیدیم
در سایه‌ی هدایه هدایت نیست
یک آیه از نگاه تو کافی بود
اینجا کفایه هست، کفایت نیست

امروز آب و آتش و ابریشم
تصویر روز حادثه می‌کردند
شاید دو نوجوان عبا بر دوش
چشم تو را مباحثه می‌کردند

تو آن شراب بی بدلی آقا
مضمون تازه‌ی غزلی آقا
یا نه... روایت ازلی آری
تو متن عهد لم یزلی آقا

آدینه آن حکایت خونین است...
ندبه... کمیل... علقمه... عاشورا...
قد قامت الصّلوة؛ قیامت کن
الله اکبر ای همه عاشورا

ای نامه‌های دعوت سرگردان
با عهدتان اراده‌ی خیری هست؟!
ظهر است؛ این اذان ظهور اوست
وقت جماعت است؛ زهیری هست؟!
 

377 0 3.5

و ای حقوق بشر، خاک... خاک بر سر تو / سید سلمان علوی

غروب در صدد ناله‌ای‌ست آهسته
قلم شکسته، نفس بسته، سینه‌ها خسته

هوا گرفته، فضای نفس کشیدن نیست
قلم شکسته و این شعر همدم من نیست

قلم شکسته، نفس خسته، این نفس زخمی‌ست
و قلب کوچک من -گرچه در قفس- زخمی‌ست

نفس بریده، قلم درد می‌کشد امشب
تمام دور و برم درد می‌کشد امشب

قلم نشسته که از بغض مرد بنویسد
از ازدحام نفس‌گیر درد بنویسد

ستارگان همگی یک به یک شهید شدند
و با گذشت زمان ماضی بعید شدند

قلم نشسته که از خواب ما گلایه کند
نشسته است که از ما به ما گلایه کند

از این حکایت خونبار با که بنویسم
بدون دغدغه بگذار تا که بنویسم

نوشتنی که چو خون از گلوی من جاری‌ست
اگر چه قصۀ این «فیلم‌نامه» تکراری‌ست:
::
سکانس یک: لندن، ساعت مذاکره ـ شب
سکانس دو: آتش، دشت در محاصره ـ شب

سکانس سه: سرطان در اراضی موعود
سکانس چار: نبرد مسیح با تلمود

سکانس پنج: کفن‌پوش، از کلان تا خرد
سکانس شش: ورق نقشۀ جهان تا خورد

سکانس هفت: تلاویو خیره در طوفان
سکانس هشت: تقلای آخر شیطان

سکانس نه: استیصال حاکمان عرب
سکانس ده: اجلاس سران صلح‌طلب

همین سکانس: هلوکاست، خوانشی دیگر
گریم چهرۀ اخبار پشت میز خبر

نمای بسته: کراوات... رأی... حق وتو
نمای باز: مدرنیته در طویلۀ نو

سلامِ ژست تمدّن به جاهلیت قبل
توحّشی که منظم شده‌ست در اصطبل

جهان نشسته به سوگ زنان بی‌فرزند
سکانس پایانی: هیس! مسلمین خوابند
::
جهان غمزده در جوی خون گرفتار است
تمام دهکده در بوی خون گرفتار است

ستارگان همگی یک به یک شهید شدند
و با گذشت زمان ماضی بعید شدند

آهای نظم نوین! باز چیست در سر تو؟
و ای حقوق بشر، خاک... خاک بر سر تو

شما که زهر بیان را به جام خود دارید
مگر نه این‌که جهان را به کام خود دارید

مگر نه این‌که زمان شاخ و برگتان شده است!
خدایتان بکشد... هان! چه مرگتان شده است؟

کدام پاسخ را یا کدام مسئله را؟!
نشسته‌اید فقط این توحّش یله را؟

ستارگان همگی یک به یک شهید شدند
و با گذشت زمان ماضی بعید شدند

و با گذشت زمان ماضی بعید؟... نخیر
جهان به خواب رود، خواب بر شهید... نخیر

برای تشنه شدن ما مگر چه کم داریم؟
حسین نیست اگر، ما ولی علَم داریم

هنوز از دلمان ماتمش نیفتاده‌ست
حسین نیست، ولی پرچمش نیفتاده‌ست

در این طریق به جز پرچمش پناهی نیست
و پیر گفته که تا فتح قله راهی نیست

به دست پیر، هزاران چراغ روشن شد
زمان دوباره ورق خورد و باغ روشن شد

نگاه کن همۀ آیه‌ها پرنده شدند
حروف سرخ جهان یک‌صدا پرنده شدند

جهان به پا شده تا خون ما قلم بزند
سکانس آخر این فیلم را به هم بزند

شگفت از این همه ذلت در این نبرد نژند
که تازیان زره صهیونیست‌ها شده‌اند

سمند صبح چو بر شام تار تاخته است
قمار مضحکتان روی اسبِ باخته است

طنین پرچم توحید را نشان بدهید
و غیرتی که ندارید را تکان بدهید

به هرکه مضطرب از هیبت شیاطین است
بگو که سنّت پروردگار ما این است

بگو دوباره بخوان قصه‌های قرآن را
و آیه آیه ببین روزگار طغیان را

بگو که یک پشه نمرود را به خاک افکند
و آب بود که فرعون را هلاک افکند

سپاه ابرهه با سنگ‌ریزه ویران شد
و عاد را وزش باد خط پایان شد

بهل که تیز شود جست و خیز لشکرشان
که این ستیز بقاء است و تیر آخرشان

بگو تنازع وحش است جنگ باطلتان
و ما روایت فتحیم در مقابلتان

تمام لشکر شیطان شده‌ست یاورتان
ولی گسیخته از هم زمام لشکرتان

از این به بعد به دنبال شر نمی‌گردند
فراریان تلاویو بر نمی‌گردند

شکست شوکت طاغوت وعدۀ ازلی‌ست
کلید فتح توکّل به یک نگاه علی‌ست

به نام فاتح خیبر زمانتان ندهیم
به نام نامی حیدر امانتان ندهیم

قسم به جان پیمبر حریفتان ماییم  
شما گذشته و ما فاتحان فرداییم
::
طلوع صبح علیه‌السلام نزدیک است
و پیر گفته که شرب مدام نزدیک است

حوالتش به لب یار دلنواز کنید
«معاشران گره از زلف یار باز کنید»
 

738 0 5

بانو وضو گرفتنت آنک، آغاز آب‌های جهان است / سید سلمان علوی

بسم الله الرّحمن الرّحیم
انّا انزلناه فی لیلة القدر...

مثل نزول لحظه‌ی توحید در قطره‌های نازک باران
آن سوی اشک‌های خداوند، «لیله» زنی است روشن و پنهان

با لیله داستان بلندی‌ست در سینه‌ی سترگ خداوند
پیراهنش سپیدتر از نور با چادری سپیدتر از آن

بیش از هزار ماه، درخشان، پیش از هزاره‌های نیایش
روح هزار ساله‌ی مهجور در کوچه‌های شهر رسولان

فانوس در اطاق خدا بود، فانوس را گرفت و کمی بعد
از ناودان عرش الهی جاری شد آیه‌های درخشان

برداشت چادر سفرش را، یک پرده از غم پدرش را
می‌خواست تا نخوانده نماند، آیات بکر روضه‌ی رضوان

وقتش رسیده بود که باران بر خاک‌های مرده ببارد
وقتش رسیده بود که کم کم آدم شود طبیعت بی‌جان

شیرین‌ترین بشارت ایزد، قرآن‌ترین کلام محمّد
بار امانتی که نشسته‌است بر دوش جهلِ حضرت انسان

آنقدر مختصر شد و کوتاه تا قدر آسمان و زمین شد
پیراهنی سیاه به تن داشت با یازده ستاره به دامان

«لیله» زنی که بغض نگاهش، در خنده‌های گاه به گاهش
آواز عارفانه‌ی قوهاست در آفتاب ظهر زمستان

آنگاه چشم‌های ترش را... یا فکر کن که بال و پرش را...
اصلا تمام دور و برش را... ای وای وای وای بر انسان

یا فکر کن که سوخته باشد وقتی که چشم دوخته باشد
در چشم کودکان هراسان در عصر خیمه‌های فروزان

زنهار تا نسوخته باشد وقتی هزار سال کشیده‌ست
چشم انتظاری پسرش را ـ ارواحنا فداه ـ به دندان

با «لیله» داستان بلندی‌ست، اینجا مجال بیشترش نیست
امّا همین قصیده‌ی کوتاه، تاریخ را رسیده به پایان

پاکیزه‌ای که میل وضویش، آغاز آب‌های جهان است
در قامتش تمامِ تمدّن، سجّاده‌اش حقیقت ادیان
::
ای خون‌بهای وحدت مستور، بانوی بی‌نهایتِ رنجور
بودی و آفریده شدی باز در وسعت تجلّی سبحان

توصیف سجده‌های تو... یاحق! تسبیح اشک‌های تو... یاهو!    
از بی تو ماندگان به هیاهو جز یاوه چیست در صف عرفان؟

تعظیم اگر به پای تو باشد، مریم شوند خیل ملائک
تقدیر اگر هوای تو باشد، «سلمان» کوچکی است «سلیمان»

از داغ‌های کهنه یکی را در من بریز و تازه‌ترم کن
یا با نگاه خویش نگه دار، یا در پناه خویش بسوزان
2030 3 4.37